اسدالله امرایی در روزنامه اعتماد نوشت:
اسدالله امرایی در اعتماد نوشت: «روی مبل نشست و پرسید: «از همه کارهاش خبر داشتی؟» گفتم: «شاید پایش لیز خورد و افتاد.» گفت: «خدا نکنه» اما پلیس گفت: خودکشی بود.” بعد لکنت زد و با خجالت ادامه داد: با کسی رابطه نداشت؟ نگاهش کردم و از ته دل شروع کردم به لرزیدن. از خودم تعجب کردم. من نمی توانستم تصمیم بگیرم که او برای چه خودکشی کرد، بهتر است. زن دیگر؟ اگر زن دیگری در این شهر باشد که در گوشه ای نشسته در سوگ عبد، چه احساسی داشته باشم؟ من عاشق عبد بودم. سی ساله بودم که عاشقش شدم. پنج سال پیش به آرامی از گیشا بالا می رفتم و برف می آمد. آخر پاییز عاشقش شدم. خانه من در یکی از خیابان های فرعی گیشا بود. وقتی همدیگر را دیدیم، میخواستم صبح زود سر کار بروم.»
مجموعه داستان های آمیخته با بوی ادویه از مریم منوچهری است که چاپ سوم را منتشر و چاپ چهارم را منتشر کرد. داستان های این مجموعه در فضایی مدرن با لحن روایی روان و شیرین و آمیخته با فرهنگ و حال و هوای مردم جنوب ایران می گذرد و بخش هایی از کتاب که به گویش این مردمان خونگرم نوشته شده است، کمک می کند. مخاطب در ایجاد فضای بهتر برای داستان. هر کدام از داستان ها به نوعی به جنوب مربوط می شود و با اینکه فضای اکثر داستان ها غم انگیز و قابل تامل است اما توصیفات خانم منوچهری از طعم غذاهای جنوبی و کوچه ها و کافه های آن کشور باعث شده است. خاطرات کتاب زیباتر به نظر می رسد. و حس محکم و شیرینی را برای مخاطب به ارمغان می آورد و در عین حال سعی می کند تا حد امکان از رمانتیک بودن جاذبه های گردشگری پرهیز کند و واقعیت ها را ملموس تر بیان کند. تکه های پنهان داستان ها، علی رغم سادگی روایت، خواننده را شگفت زده می کند و شخصیت های داستان ها با وجود سادگی و صمیمیت، قوی جلوه می کنند. آمیخته با بوی ادویه نام یکی از هشت داستان مجموعه است. هشتاد و یک دقیقه ننه مملکت این شات کوسه دارد کافه حاج رییس لنگ ابو فواد یک روز تابستانی عبد مرد و چهار ثانیه مانده به پایان. آمیخته با بوی ادویه حکایت دوری دو عاشق یکی از ایران و دیگری از قاهره مصر است که دلبسته وطن هستند و ناگزیر عشقشان محکوم به دوری است.
وقتی خانه های قدیمی خراب شد و هر کدام صاحب زمین شدیم، علی و مادربزرگش خانه خودشان را ساختند. ننه علی زنی سرزنده بود. همیشه سرش را بالا می گرفت و با شانه های صاف راه می رفت. هیچ مردی جرات نگاه کردن به او را نداشت. “چی میخوری؟” او از هیچ مردی نمی ترسید. زنان نیز او را دوست داشتند. آنها دیدند که چگونه شوهرش تظاهر به ترک کرد و روی دو پایش ایستاد. بعداً زنها نقل کردند که حتی بعد از چند صباحی دلش دنبال مردی شد که کسی اسمش را نمی دانست. یکی از شب هایی که گوشه ای از حیاط می چرخیدند و قلیان می کشیدند، ننه می گفت کاش شانس من فرق می کرد. بعداً زنها گفتند درست است که آفتاب او را بدجوری سوزانده است، اما او میدانست که اگر مردی داشته باشد چگونه با یک مرد رفتار کند. زن ها در گوشش آواز می خواندند، علی بلند می شود و می رود. وقتی تنها هستید به آن فکر کنید. اما ننه علی همیشه آه می کشید و می گفت بدبختی اش می سوزد و فقط علی در آرزوهای دورش می ماند و بس.