راهکار برای کسی که تا بیست روز نمی‌تواند حمام کند!

شهید مدافع حرم سعید سیاح طاهری که سال ها در دوران دفاع مقدس و در جبهه های نبرد حق علیه باطل جنگیده بود، با دیدن آتش نبرد با تکفیری ها در سوریه؛ شهید مدافع حرم سعید سیاح طاهری که سال ها در جبهه های نبرد حق علیه باطل حضور داشت. بی قرار شد و سعی کرد در این زمینه هم به وظیفه خود عمل کند. او در 2 آذر 1393 به آرزوی دیرینه خود رسید و خانتومان مشهد شد.

به گزارش مشرق، شیرین زارع پور زندگی نامه «سیاح» را بر اساس زندگی این مجاهد نوشته و توسط انتشارات روایت فتح منتشر شده است. آنچه در ادامه می خوانید قسمتی کوتاه از این کتاب 440 صفحه ای است.

یک روز که مشغول آموزش نیروهای نُجَباء بودم، کاظم از راه رسید و پرسید: حاجی را جمع می کنی؟ به سوری، به لبنانی، به عراقی، به پاکستانی. خلاصه تو یه تیپ داری.» اینجا جواب دادم: «همه ما نیستیم.» من گروهم را از ملیت های مختلف انتخاب کردم تا در هر کشوری یک فرد آموزش دیده باشد. به این ترتیب وقتی من نیستم، هر کدام آنها می توانند بقیه هموطنان خود را آموزش دهند، ایده من این بود که ما باید قابلیت ضد زرهی را با توانایی های سوریه ترکیب کنیم، به همین دلیل است که ما چند موشک انداز پشت تویوتا قرار دادیم و هر جا که نیاز بود، یک گروه ضد زره عملیاتی ایجاد شد. بلافاصله رسید و وارد عمل شد.

***
روز عید غدیر در ستاد ذهبیه بودیم. جواد دعای عقد اخوت را تلفنی پیدا کرده بود. رو به حیدر کرد و گفت: برویم با بچه ها سیغه برادی بخوانیم. دم در مرا غافلگیر کردند. با هم برادری خواندیم و همدیگر را در آغوش گرفتیم. موتور بچه ها تازه روشن شده بود. هرکس را در تیپ می دیدند صیغه برادری می گفتند. همان جا در ستاد با عمار و شیخ جابر زهیری که در اینجا به مالک شهرت داشت ازدواج کردند و سپس نزد فرزندان النجبه رفتند. از طرف بچه های النجبه برای ناهار دعوت شدیم. وقتی رسیدیم دیدیم به مناسبت عید سفره مفصلی پهن کرده اند. همه دور میز سینی نشستیم. گوشت گاو را آوردند. سه، چهار نفر دور یک سینی نشستیم. بچه های النجبه آداب خاص خود را داشتند.

بچه های تهران با آداب غذا خوردنشان غریبه بودند. اما برای من عادی بود. خلاصه با هم نشستیم و یه غذای مقوی خوردیم. شب عید غدیر خم در مسجد نزدیک مقر النجبه برگزار شد. وقتی رفتیم دیدیم جمعیتی از بچه های النجبه آنجا جمع شده اند. شیخ مالک با آن صورت گرد و نمکی خطبه اخوت می خواند.

در بین بچه ها شاید آن شب یک نفر نمانده بود که برایش اخوت نخوانند. بعد از جشن عمار سوار ماشین شد و به مقر ما برگشت. حیدر، یحیی، جواد، اسماعیل و شیخ ملک سوار تویوتا شدند. جایی برای من باقی نمانده بود. برای اینکه مجبور نباشند به خاطر من پشت تویوتا بنشینند، آرام رفتم و عقب نشستم. سرعت ماشین کم می شود. به چهارراه که رسیدیم، ناگهان دیدم که به سمت دیگری می روند. راهشان مقر نبود. چند بار محکم به شیشه زدم. خلاصه، من آنها را ترساندم. تازه فهمیدم که دارند به فرودگاه حلب می روند. قرار شد یکی از رفقایشان را آنجا ببینند.

چند روز بعد در چهاردهم مهر 1394 حاج حسین همدانی به ستاد ذهبیه آمد. همه با هم نشسته بودیم. بعد از اینکه کمی صحبت کردیم، حاج حسین پرسید: این پسر یحیی چرا ازدواج نمی کند؟ ما بین بچه های شیعه نبل و الزهرا نیرویی به نام یحیی داشتیم. اسماعیل در جواب گفت: آقا! پول ندارد اگر پول داشته باشد ازدواج می کند، نامزد دارد اما پول ندارد.

– خوب، ما هزینه آن را می دهیم. بگو ازدواج کن خرج عروسیشو میدیم.

دو روز بعد حاج حسین به شهادت رسید. غمگین شدیم یاد قولش به یحیی افتادیم. مانده بودیم چه کنیم؟ از طرفی به یحیی قول داده بودند. پولی از آن طرف نبود. قادر این پرونده را پیگیری کرد. یک روز دیدیم او با یک کیف مشکی آمده است. اسماعیل پرسید: این چیست؟ قدیر جواب داد: رفتم پیش حاج حمید و گفتم حاج حسین همدانی به این بنده خدا وعده داده است. گفتارش مثال زدنی است!»

خلاصه قدیر با کیسه ای پر از پول آمد. اسماعیل گفت: عربی ما ضعیف است، حاج آقا الان بهترین وقت است برخیز، یحیی هم مجروح است، دست و روبالشی ترک خورده و داغ است، برویم خانه یحیی و مژده بدهیم.

چند نفری با اسماعیل و قدیر و سید اسدالله راه افتادیم. طرف مقر که یحیی آنجا بود.

به عربی گفتم حاج حسین به شما قول داده بود. این هم امانت است… کیف پول را به یحیی دادم. چشمانش از خوشحالی برق می زد. خیالم راحت شد که حرف های حاج حسین زمین قطع نشد، یحیی روی حرفش حساب کرده بود. (بعد از آن ساکن شد و چند سال بعد صاحب دو دختر شد).

کم کم داشتم با بچه ها صمیمی می شدم. اسماعیل حالا به یاد آورد که قبلاً من را کجا دیده بود. می گفت: روزهای زائر سبک بود، حداقل پنج سال قبل از آمدنم به سوریه، حاج سعید را در گلزار شهدای آبادان دیدم، او را نمی شناختم، به قول خودشان مردی را دیدم. تقریباً قد بلند با قدهای سفید و چشم جانباز و انگشتانش قطع شده بود بعد دیدم با شلنگ خیلی بلند قبرها را می شست بعد از تمیز کردن قبرها آمد برای روایت درست یادم نیست شهید معروفی در گلزار شهدای آبادان هست، یادم نیست دقیقاً یک سیدی داشت یادش را تعریف می کرد، با خنده گفتم بله، شهید سید حسین پورهاشمی که اولین روحانی شهید در دوران انقلاب است. دوران دفاع مقدس

***

عمار به بچه ها دستور داد هر سؤالی دارند از من بپرسند. کاظم خیلی معمولی سوالات جزئی می پرسد و به دلیل شرایط موجود ممکن است بچه ها چند شب نتوانند به دستشویی بروند. گاهی تا 20 روز شرایط حمام را ندارند. آب نیست… به نظر شما چه کار کنیم تا بچه ها مسائل بهداشتی را رعایت کنند؟

– به همراه غذایی که برای بچه ها می آورید، یک روز در میان به آنها لباس زیر و جوراب نو بدهید تا تمیز بمانند.

***

در ششمین روز از ماه محرم، تیپ سیدالشهدا موفق شد روستای سخیه را از اشغال نیروهای مسلح خارج کند. دقایق اول خیلی بد بود. دشمن آتش بر سر بچه ها می ریخت. با چند نفر از بچه های تیپ در مسجد قدیم جمع شده بودیم تا از آتش دشمن در امان باشیم. محسن حججی، عمار، صدرزاده، حیدر و… با هم صحبت و شوخی می کردند. پس از کاهش شدت آتش، عمار به حیدر گفت: یکی از خانه های قبلی را انتخاب کن که در آن اقامت خواهیم داشت.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *