حضرت غزل در اعتماد می نویسد: پاییز که می شود غمگین می شوم. فصل تغییر میکند، هوا سرد میشود، روزها کوتاهتر میشوند و عصرها کسلکننده هستند. مدارس شروع می شود و هوا آلوده است. با تغییر هوا، در خانه ماندن هم به همه اینها اضافه می شود. خستگی مدرسه اجازه نمی دهد بچه ها در طول هفته بعد از مدرسه جایی بروند. مدرسه، خانه، خانه، مدرسه.
اما وقتی هوا آلوده می شود، وقتی موجی خاکستری در هوا می گذرد، خروج از خانه غیرممکن است. ما با بچهها در خانه میمانیم و در بعضی مواقع به نظر میرسد در چهار دیواری خانه قفل شده است. صبح به صبح پشت لپ تاپ می نشینیم و خانم تمام تلاشش را می کند که با صدایی پر از هیجان به بچه ها صبح بخیر بگوید و خواب را از چشم آنها دور کند.
با این حال، بچه ها همه با صدایی خفه پاسخ می دهند و وانمود می کنند که صبحانه خورده اند. “بچه ها دلم براتون تنگ شده.” بچه ها در جواب می گویند: ما هم همینطور. اما نمی دانند دلشان برای مدرسه تنگ شده یا برای همسرشان. هر دو از خانه نشینی خسته شده اند و می خواهند کوله بار مرخصی و خانه نشینی اجباری را بردارند، اما نمی گیرند.
بچه ها می دانند که این ماندن در خانه با آن تعطیلاتی که می توانند در حیاط بروند فوتبال بازی کنند و با مادربزرگشان به پارک بروند یا به بستنی فروشی بروند و با لیسیدن بستنی به خانه راه بروند متفاوت است. مرخصی اجباری است، خانه نشینی است، زندان است، حتی نمی توانیم پنجره را باز کنیم چون سینه هایمان خس خس می کند.
نیمی از هفته گذشته، مدرسه آنلاین شد. تا نیمه این هفته آنلاین بود. بچه ها نزدیک به یک هفته است که مدرسه نرفته اند. هر روز سختتر و سختتر میشود که بچهها پشت لپتاپ بنشینند. یکی از روزهای آنلاین، پسرم این بحث را با من تمام کرد که «دیگر پای لپتاپ نمینشینم، «اصلاً حس مدرسه آنلاین را ندارم.» هر چه به او گفتم، غیبت میکنی، از کلاس عقب میافتی، برایش مهم نبود.
پاشو گذاشت تو یه کفش که دیگه نمیشه سر کلاس اینجوری بشینم. نمیدونستم چیکار کنم گفتم: باید به خانومتون بگم. گفت: بگو اصلاً اشکالی ندارد. دیگه نمیدونستم چیکار کنم صدای خانم در خانه پیچید و بچه ها را صدا کرد و از آنها خواست شرکت کنند.
برای اینکه مجبور نباشد جواب خانم را بدهد، لپ تاپ را بست و گوشه ای نشست و کارش را انجام داد. من هم خسته بودم. این تازه شروع کار بود، من باید خودم را برای بقیه پاییز و زمستان آماده کنم که هر دو هفته یکبار آنلاین باشیم. اما نمیخواهم به این اعداد فکر کنم، نمیخواهم تمام روزهای سرد و کثیف زمستان را با دو پسر در خانه حبس کنم تا دلم خالی شود.
این هفته چند روزی به شمال رفتم تا از خفگی و حس حبس در خانه کوچکم خلاص شوم. از اول هفته به روستا آمده ایم و به فکر زندگی در روستا هستم. من به مهاجرت فکر می کنم، مهاجرت معکوس. اگر دست و بازوانم برای مدرسه بچه ها بسته نمی شد، یک لحظه درنگ نمی کردم و بار و باندل را می بستم و می آمدم اینجا زندگی می کردم. لااقل اینجا صبح با صدای خروس از خواب بیدار می شویم، اینجا حتی اگر مثل قبل باران نبارد، هوا جلوی نفس را نمی گیرد. اگر سرمای استخوان سوز زمستان را نداشته باشد، آفتاب بی جان پاییزی دارد، برگ های زرد و نارنجی دارد، درخت دارد، حلزون دارد، پروانه های خالدار دارد، روی درختان سبز پرتقال دارد.
پسرها هر روز به حیاط می روند، گل های ارغوانی و زردی را که گوشه حیاط کاشته ایم برایم می چینند و می آورند تا در موهایم بچینم. هر روز میروند و کدوها را به میوهفروشی خانه میآورند، هر روز توپ را در حیاط میاندازند و فوتبالی گسترده بازی میکنند، روزها آنقدر میدوند، شبها تا صبح در رختخواب غش میکنند. این بیشتر شبیه زندگی ما در تهران است. تهران شهر زیبای ماست اما خرابش کرده ایم. ما شهر انار را به جایی رسانده ایم که همه می خواهند از آن فرار کنند، هیچکس نمی خواهد آنجا زندگی کند، همه مجبور به ماندن هستند.
من این شهر را دوست دارم، برای این شهر متاسفم که اینقدر خراب کرده اند. من تهران قدیم اصیل میخوام. اما گویی بازگشت به آن مکان غیرممکن است، این موجود زنده چنان در گوشه و کنار خود رشد کرده است که دیگر زیبایی برایش باقی نمانده است. این روزها خیلی از ما به فکر مهاجرت معکوس هستیم، خیلی از ما در گوشه ای از روستا جایی برای خود پیدا کرده ایم تا زود برویم و آنجا زندگی کنیم.





