محسن سلیمانی فاخر منتقد سینما در یادداشتی در همه میهن نوشت: آیا با نشان دادن و تماشای فقر می توانی بخندی؟ اساساً سینمای به اصطلاح کمدی باید منبع خنده را از وضعیت درد و رنج طبقه فرودست استخراج کند؟
شرایط حاکی از استیصال جامعه است. اکثر مردم از نظر روانی دچار استیصال و کسالت از واقعیت های موجود در جامعه هستند. جدای از این به نظر می رسد ایجاد حس خشم، توهین و تمسخر یکی از مهم ترین سازوکارهای خروج افراد از حالت تعقل و تعمق و ارتباط با یکدیگر است. سوال این است که آیا می توان با نشان دادن و تماشای فقر خندید؟ اساساً سینمای به اصطلاح کمدی باید منبع خنده را از وضعیت درد و رنج طبقه فرودست استخراج کند؟
انتظار این است که قشر مستضعف در چرخ بحران های اقتصادی له شود و زندگی اش مایه خنده شود. گویی سینما در نمایندگی این طبقه فقط با افراط و تفریط می تواند آنها را مردمانی لنگ، بی سواد و عاری از فهم و شعور معرفی کند که زندگی شان جز خندیدن برای تماشاگر چیزی ندارد.
طبقه ای که ظاهراً زندگی اش داستانی بیش نیست. خندیدن به اغراق های زندگی پرتلاششان. درست مثل فیلم «70C» که فقر را مایه خنده می کند و در عین حال فقر و فقرا را تقدیس می کند. داستان این فیلم زندگی فقرا را روایت نمی کند. فقط فقیر دلیل خنده است و آرزوها و دردهای او مایه خنده. گویی قشر فقیر، آسیب پذیر و دهک های پایین چیزی جز بدبختی برای روایت ندارند. خانه او به گونه ای بازنمایی می شود که نه تنها نشان دهنده درد و غم او نیست، بلکه حس کمک و خودخواهی را از دیگران سلب می کند.
یک فقیر و مظلوم مثل همه ماست که بلیت خریده ایم و در سینما فیلم می بینیم، فقط پولی ندارد که در کنار ما بنشیند تا نتیجه این اقتصاد نامتعادل، نامتعادل و شکست خورده را تماشا کند. این اقتصاد نامفهوم است که بین طبقات فاصله و تضاد ایجاد کرده است. وگرنه او هم می داند عشق چیست، آرزو چیست و بیماری چیست.
به نظر می رسد این کمدی سازان شبه دیگر با طبقه فقیر و داستان واقعی زندگی خود روبرو نیستند. گویی فقط چیزهایی را که او ندارد، به تمسخر و به شکل غیرانسانی می بینند. آنها کسانی را می بینند که چیزهایی ندارند. انگار خود زندگیش نظاره گر این است که بلیط بخرد و از دور، خودش و خانواده اش بی عقل، دیدند و خندیدند، بس است.
در فیلم «70 درجه سانتی گراد» فقر و فقیر بازنمایی نمی شود، داستان چند خانواده بدبخت است که در آلونک و خالی از معنا زندگی می کنند که اساساً هیچ داستانی در زندگی آنها وجود ندارد، انگار در جعبه ای هستند. و مخاطب برای تماشای آنها و خندیدن باید ورودیه پرداخت کند. و روی پول بانیان این کار پول گذاشت. او باید به دستشویی رفتنشان، به بدهی هایشان، به ملاقاتشان با دکتر بخندد. مشکل باقرنجی ها چیزی جز همین پدیده های رایج انسانی و حیوانی در زندگی آنها نیست.
اینها داستانهای طبقه محروم نیستند، اینها کمیک استریپهایی هستند که به عنوان سوژه نیستند، بلکه به عنوان “چیزها” و یک شیء قابل شمارش هستند، فقط یک عدد بی معنی و قابل شمارش. 3 خانواده خالی، 3 جوان بی ارزش، 2 مرد نادان و 5 زن کم هوش. گویی یکی از مهمترین سازوکارهای متولیان تاکید بر عجز مستضعفان و اغراق در فقر آنها در سینماست که در لذت بردن از شادی ها، دستاوردها و رکوردشکنی ها موثر است. گویی می خواهیم اخلاق و نمایش پلیدی، سازوکار افراد ناراضی، سرکوب شده، اخته شده و رنج کشیده را از بین ببریم تا حس هماهنگی جمعی را برای مخاطب به ارمغان بیاوریم و سرکوب های درونی خودمان را فراموش کنیم.
فیلم هایی مثل «70C» تنها چیزی که از تفاوت طبقاتی می فهمند حضور این افراد در نمایشگاه خودرو است. تصویر فئودالی، سطحی، تزئینی و شعاری. نگاه بسیار تحقیرآمیز به شخصیت های فیلم و سپس نگرش انتقادی و پرداختن به اختلاف طبقاتی نیز از ژست کیوریتورها است و اگر می خواهید یک تعریف تک خطی از فیلم داشته باشید: «فقر و تضاد طبقاتی. انتقاد کرد».
طبقه فقیر هم «انسانیت»، «شخصیت» و «بودن» دارد و می شود زندگی اش را محل کسب و کار نکرد. درمانده، بی نظم و بی زبان بودن این صنف مبنای خوبی برای فیلمبرداری از زندگی آنها نیست. راه های زیادی برای خندیدن وجود دارد.