مرتضی عقیلی بازیگر معروف کشورمان چندی پیش در گفت و گو با علی ضیا به خاطره ای عجیب از پدرش اشاره کرد:
مادرم عاشق انسانیت بود، این دنیا را دوست داشت، پدرم، یادم می آید یک بار شام می خوردیم، عدس پلو با خرما و کشمش خوردیم، سنگی زیر دندان بابام رفت، پدرم در خانه خیلی مستبد بود، عصبانی شد و شام و همه را به هم ریخت.
همه باید همزمان سر میز شام می بودیم. حتی اگر برادرم میگفت: «شام نمیخورم»، پدرم چند سنگریزه در بشقابش میگذاشت. پدرم می گفت: اگر گرسنه است سنگ ها را بخورد، حتما سیر است که نمی خورد.
همیشه همینطور بود. بعد عصبانی شد و به مادرم گفت: این چه زندگی است، چاق شدی، راننده داری، آشپز داری، چه غذایی درست کردی؟ مامانم گفت حاجی تو میخوای یه همچین زن داشته باشی مامانم میخواست شوخی کنه. پدرم گفت: دوست دارم زنی مثل تو داشته باشم؟ بلند شد لباس پوشید و رفت.
مادرم گفت: حاجی کجا میری؟ حاجی عصبانی شد و رفت. بعد از دو روز یکی از کارگران کارت دعوت به عروسی حاج یونس عقیلی و دوشیزه فلانی می آورد…
بعد پدرم به خانه آمد و به مادرم گفت: به کارگرها بگو آن طرف ساختمان اتاق عروس بسازند، فردا شب همسرم را می آورم اینجا. خانم را آورد. بعد از مدتی پدرم گفت می خواهم طلاقش دهم. مادرم گفت: چرا طلاقش می دهد؟ پدرم گفت: خدا به این خانه آمده است، میخواستم کمی تنبیه شوی.
مادرم گفت: دختری را به این خانه آوردی، با امید پیش تو آمد، تو حق طلاقش را نداری، خدا دوست ندارد. پدرم گفت: من نمی خواهم شما را اذیت کنید. مادرم گفت: مزاحم نمی شوم، یک روز خدا به او این راه را داد، تو می توانی یک مدت پیش آنها باشی، یک مدت پیش من.
پدرم گفت: من آن اتاق را دوست ندارم. مادرم گفت: او زن توست، طلاقش نده. و مادرم آنقدر نگذاشت طلاق بگیرد که پدرم سه فرزند داشت. این صبر و سخاوت را از مادرم آموختم.





