مهم‌ترین مفاهیم فلسفۀ «مارکس»؛ فیلسوفی که جهان را تغییر داد

در سال 1845، کارل مارکس اعلام کرد: “فیلسوفان تاکنون فقط جهان را “تفسیر” کرده اند؛ اما هدف “تغییر” آن است. و باید بگوییم که او واقعاً دنیا را تغییر داد. صرف نظر از اینکه کسی این تغییر را مثبت یا منفی ارزیابی می کند.

به گزارش فرادید؛ جنبش‌های سیاسی مختلف که اغلب از توده‌های کارگران صنعتی جدید و بسیاری از آنها تحت تأثیر افکار مارکس شکل گرفته‌اند، جهان را در قرن‌های 19 و 20 از طریق انقلاب‌ها و اصلاحات مختلف متحول کردند. کار او بر اتحادیه های کارگری، احزاب کارگری و احزاب سوسیال دموکرات تأثیر گذاشت و به ایجاد تغییرات مختلف از طریق احزاب کمونیست در اروپا و فراتر از آن کمک کرد.

در قرن بیستم، دولت‌های «مارکسیستی» در سرتاسر جهان ظهور کردند که ادعا می‌کردند به اصول مارکس پایبند هستند و نسخه‌هایی از ایده‌های او را به عنوان بخشی از دکترین رسمی خود پذیرفتند.

اندیشه مارکس بسیار بدیع بود. او بحث هایی را در زمینه های مختلف فلسفه، تاریخ، سیاست و اقتصاد برانگیخت و حتی به تأسیس و تقویت حوزه جامعه شناسی کمک کرد.

اگرچه امروزه تأثیر او در علوم اجتماعی و علوم انسانی به اندازه گذشته نیست، کار او همچنان به نظریه پردازان کمک می کند تا ساختارهای اجتماعی پیچیده ای را که زندگی ما را شکل می دهند، بهتر درک کنند.

مجسمه یادبود مارکس در کمنیتس، آلمان؛ روی پلاک پشت مجسمه عبارت معروف مارکس به چند زبان حک شده است: «کارگران جهان متحد شوید!

در اینجا نگاهی گذرا به برخی از کلیدی ترین جنبه های اندیشه مارکس خواهیم داشت.

اقتصاد

مارکس در زمانی می نوشت که سرمایه داری اواسط ویکتوریایی در بدترین حالت خود قرار داشت. مارکس در آثار خود توضیح داد که چگونه صنعتی شدن جدید باعث تغییرات اجتماعی رادیکال و فقر شدید شهری شده است. در میان نوشته های متعدد او، شاید مشهورترین و تأثیرگذارترین آنها «سرمایه» (1867) و «مانیفست کمونیست» (1848) باشد که با همکاری فردریش انگلس نوشته شده است.

او در زمینه اقتصاد مشاهدات و توصیفات مهمی انجام داد که درک ما را از نقش چرخه های رونق و رکود، رابطه بین رقابت بازار و پیشرفت های سریع فناوری و تمایل بازارها به تمرکز و انحصارگرایی تحت تاثیر قرار داد و روشن کرد.

مارکس همچنین بازتاب‌های آینده‌نگر را در مورد آنچه ما اکنون «جهانی‌سازی» می‌نامیم ارائه کرد. او بر “روابط جدید ایجاد شده” تمرکز کرد. […]در بازار جهانی» و بر نقش مهم تجارت بین المللی تاکید کرد.

در آن زمان، مالکان اکثریت ثروت را در اختیار داشتند و ثروت آنها به سرعت از طریق ایجاد کارخانه ها انباشته می شد. کار کارگران (توده های بدون دارایی) مانند هر کالای دیگری خرید و فروش می شد. به قول مارکس، کارگران به‌عنوان «زائده‌های ماشین» با دستمزدی کار می‌کردند که به سختی برای زنده ماندن کافی بود. با نگه داشتن آنها در این حالت، صاحبان آنها ثروتمندتر می شوند و ارزش ایجاد شده توسط کار را به دست می آورند.

به عقیده مارکس، این وضعیت ناگزیر به سازماندهی سیاسی و بین المللی رویکردی مبارزاتی انجامید. بر این اساس بود که مارکس شعار معروف خود را در سال 1848 که سال انقلاب های اروپایی بود مطرح کرد:

“کارگران جهان متحد شوید!”

جامعه

مارکس معتقد بود برای اینکه بتوانیم به درستی فلسفی کنیم، باید نظریه هایی ایجاد کنیم که شامل جزئیات واقعی زندگی مردم باشد. یعنی باید «نظریه» را کاملاً با «عمل» پیوند دهیم، نه اینکه صرفاً در فضایی انتزاعی و دور از واقعیت فکر کنیم.

علاقه اصلی او فقط سرمایه داری نبود. او به «وجود انسان» و ظرفیت های انسانی توجه داشت. به همین دلیل می توان گفت مهم ترین و ماندگارترین یادگار فلسفی او نگاه عمیق و تاریخ محور به انسان و جامعه صنعتی است.

مارکس تصریح کرد که سرمایه داری تنها یک سیستم اقتصادی نیست که از طریق آن غذا، پوشاک و سرپناه تولید می کنیم. بلکه این نظام اقتصادی با نظام خاصی از روابط اجتماعی نیز گره خورده است. سیستمی که بسته به نقشی که افراد در فرآیند تولید دارند، کار، زندگی و فرصت‌های مردم را به روش‌های مختلف سازمان‌دهی می‌کند: بیشتر افراد به دو دسته کلی تقسیم می‌شوند: یا بخشی از «طبقه صاحب» یا «طبقه کارگر». ” منافع این طبقات اساساً در تضاد با یکدیگر بودند و این به گفته مارکس ناگزیر به درگیری بین آنها منجر شد.

بر این اساس، مارکس پیش بینی کرد که فروپاشی سرمایه داری و انقلاب های بعدی طبقه کارگر اجتناب ناپذیر است. اما نکته ای که ظاهراً به آن توجه کافی نداشت، سازگاری نظام سرمایه داری بود. یعنی این که نظام سرمایه داری با تعدیل و اصلاحات در درون خود می تواند به نحوی خود را از مواجهه با شورش ها و انقلاب ها نجات دهد و زنده بماند.

تغییر دهید

مارکس استدلال می کرد که تغییرات اجتماعی ناشی از تنش هایی است که در یک نظم اجتماعی موجود به وجود می آید. تنش هایی که حاصل نوآوری های تکنولوژیکی و سازمانی در فرآیند تولید کالاست.

تغییرات ناشی از فناوری در تولید، شکل‌های اجتماعی جدید را ممکن می‌سازد، به طوری که اشکال و طبقات اجتماعی قدیمی نابود می‌شوند و اشکال جدید جایگزین آنها می‌شوند. به گفته مارکس، این چیزی بود که همیشه در تاریخ اتفاق افتاده بود. مثلاً زمانی طبقه حاکم فئودال یا مالک زمین بودند. اما سیستم صنعتی جدید طبقه حاکم جدیدی را پدید آورد: سرمایه داران.

مارکس بر خلاف یک گرایش فلسفی که انسان ها را صرفاً ماشین آلی می دانست، انسان ها را موجوداتی خلاق و مولد می دانست. به نظر او بشریت از این ظرفیت ها برای دگرگونی جهان طبیعی استفاده می کند. با این حال، در این روند، ما نیز در طول تاریخ خود را تغییر می دهیم. این موضوع زندگی انسان را از سایر حیوانات متمایز می کند.

تاریخ

مارکس می‌گوید شرایطی که مردم در آن زندگی می‌کنند به شدت بر نحوه دید و درک آنها از جهان تأثیر می‌گذارد:

“انسانها تاریخ خود را می سازند، اما نه آنطور که خود می خواهند.”

مارکس تاریخ بشر را فرآیندی می دانست که طی آن مردم به تدریج بر موانع خودشناسی و آزادی غلبه می کنند. این موانع می تواند ذهنی، مادی و نهادی باشد. او معتقد بود که فلسفه می‌تواند راه‌هایی را فراهم کند که از طریق آنها بتوانیم توانایی‌های انسانی خود را در جهان شناسایی کنیم.

مارکس می‌گوید که نظریه‌ها فقط درباره «تفسیر جهان» نیستند، بلکه درباره «تغییر آن» هستند. افراد و گروه‌ها در بافت‌های اجتماعی که از گذشته به ارث رسیده‌اند قرار می‌گیرند و این زمینه‌ها محدودیت‌هایی برای آنها ایجاد می‌کند. اما این زمینه های اجتماعی نیز امکانات و پتانسیل هایی را در اختیار ما قرار می دهند.

وضعیت سیاسی کنونی که ما با آن روبرو هستیم، و دامنه اقداماتی که ممکن است برای بهبود آن انجام دهیم، نتیجه مکان و زمان منحصر به فرد ما در تاریخ است. این رویکرد بر متفکران مختلف در سراسر سنت ها و قاره ها تأثیر گذاشته است تا پیچیدگی های دنیای اجتماعی و سیاسی را بهتر درک کنند و به طور ملموس تر در مورد چشم اندازهای تغییر فکر کنند.

مارکس بر اساس رویکرد تاریخی خود استدلال کرد که «نابرابری» یک واقعیت «طبیعی» نیست. یک پدیده اجتماعی است. او کوشید نشان دهد که نظام‌های اقتصادی مانند فئودالیسم یا سرمایه‌داری، اگرچه تحولات تاریخی بسیار پیچیده‌ای هستند، اما در نهایت مخلوقات خود ما هستند و نه نظام‌های طبیعی که الزاماً باید تسلیم آن باشیم.

بیگانگی و آزادی

به عقیده مارکس، وقتی استثمار و استثمار سیستماتیک به عنوان محصول «نظم طبیعی» در نظر گرفته شود، انسان‌ها به بردگی خلقت خود می‌افتند. یعنی یک نظام اجتماعی خاص که خودشان مسئول تشکیل آن هستند بر آنها مسلط است. به عبارت دیگر، آنچه ما تولید کرده‌ایم برای ما بیگانه تلقی می‌شود. مارکس این فرآیند را «بیگانگی» نامید.

با وجود داشتن ظرفیت‌های خلاق ذاتی، اکثر مردم در شرایطی که در آن کار و زندگی می‌کنند خفه می‌شوند. آنها با پتانسیل خلاقانه خود بیگانه شده و انسانیت آنها در فرآیند تولید کالا به چیزی “ماشین” تقلیل می یابد.

به عقیده مارکس، انسان ها به طور طبیعی برای آزادی تلاش می کنند و ما واقعاً آزاد نیستیم مگر اینکه خودمان بر سرنوشت خود مسلط باشیم. او معتقد بود که نظم اجتماعی عقلانی می تواند ظرفیت های انسانی ما را هم به صورت فردی و هم جمعی محقق کند و نابرابری های سیاسی و اقتصادی را از بین ببرد.

مارکس در دورانی که کارگران حتی حق رای نداشتند (چون رای دادن به مالکان محدود می شد) می نوشت، به “توسعه کامل و آزاد هر فرد” با مشارکت معنادار در تصمیم گیری هایی که زندگی آنها را شکل می دهد، از طریق ایجاد «جامعه ای بدون طبقه آزاد و برابر» تحقق خواهد یافت.

ایدئولوژی

مفهوم ایدئولوژی مارکس روش جدیدی را برای انتقاد از باورها و عملکردهای رایج معرفی کرد. باورها و اعمالی که معمولاً تصور می شود به نفع همه است، اما در واقع منعکس کننده منافع و تقویت کننده قدرت طبقه «حاکم» است.

از نظر مارکس، باورهای فلسفی، فرهنگی و اقتصادی اغلب برای توجیه مزایا و امتیازات ناعادلانه ای است که عده قلیلی از آن برخوردارند. به عبارت دیگر، به گفته مارکس، این باورها برای متقاعد ساختن افراد زیردست و استثمار شده به وجود آمده است که وضعیت آنها کاملاً «طبیعی» است و بنابراین قابل تغییر نیست. در حالی که بر اساس دیدگاه مارکس، در واقع میزان تغییرات مشاهده شده در تاریخ نشان می دهد که این باورها طبیعی نیستند.

البته او نگفته است که شکل‌گیری این باورها نوعی «توطئه» طبقه حاکم است، بلکه فکر می‌کند که این شکل‌گیری به این دلیل است که مردم در نظم اجتماعی خاصی متولد می‌شوند و در نتیجه می‌آموزند که چگونه برای زندگی در چارچوب آن نظم خاص. فکر کردن به این ترتیب، دیدگاه هایی که بسیار منطقی به نظر می رسند به نوعی به حفظ توزیع قدرت و ثروت به شکل فعلی کمک می کنند.

این درک بسیار مهمی است که مارکس به شکل گیری آن کمک کرد. به این معناست که: هر یک از ما، چون در ساختار اجتماعی خاصی به دنیا آمده ایم، نمی توانیم ذهن خود را از چارچوب آن ساختار خاص رها کنیم و بفهمیم که ساختارهای دیگر ممکن است. تا زمانی که به این تفاهم نرسیم، حتی نمی توانیم تقاضای تغییر کنیم، زیرا نمی دانیم که وضعیتی غیر از وضع موجود قابل تحقق است.

مارکس همیشه آرزو داشت که به تنهایی فلسفه را دنبال کند، اما نتوانست این حرفه را دنبال کند، زیرا دیدگاه های او برای داشتن یک موقعیت آکادمیک بسیار رادیکال تلقی می شد. در عوض، او زندگی خود را به عنوان یک روزنامه نگار مبارز سپری کرد.

اما به هر حال مارکس یکی از غول های اندیشه مدرن بود. تأثیر نظرات او به قدری گسترده و عمیق و اساسی است که بسیاری از مردم حتی نمی دانند چقدر تحت تأثیر افکار او هستند.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

پیشنهادات سردبیر:

تبلیغات متنی