«برگری را آنقدر خوشمزه تصور کنید که دستور پختش باعث دعوای دو دوست سابق شده است؛ غذای جذابی که زمانی یک ماهی مرکب خسته، افسرده و با انگیزه چشیده است، به روشی مرگبار معتاد شده است.
به گزارش ایران، بیایید تصور کنیم: شعله ای زیبا که به خاطر فراوانی گوشت، ترد گوجه فرنگی، شوری خیار و آرد سوخاری و نرمی نان آن بین دستانتان، نمی توانید طعم آن را بچشید. چنین دفتری در ذهن شما چگونه به نظر می رسد؟ طعمش چطوره؟
شما را نمی شناسم اما من دهانشویه دارم و احساس می کنم شکمم خودش را برای خوردن یک همبرگر خوشمزه آماده کرده است. خیلی خوب، به جهنم من خوش آمدید – جهنمی که من هر بار برنامه تلویزیونی باب شلوار را تماشا می کردم و هر بار که باب کلاه آشپزی خود را برای ساختن یک مشعل بی نظیر بر سر می گذاشت، من جذاب بودم.
آنقدر گرسنگی و حسادت بر من شعله ور بود، وقتی ماهی هایی که با تی شرت پولو در رستوران آقای کرابانگ پوشیده شده بودند، خدایان معروفشان، برگر معروفشان، «کراوی همبرگر» عاشقانه بودند.
من همیشه همینطور بوده ام، ایده های دیوانه کننده ای که تنها تصویر یک رویا برای فروش است، نه بیشتر. این فقط انیمیشن نیست که این کار را انجام می دهد، تبلیغات نیز همین نقش را بازی می کند. آنها کمال دست نیافتنی را می فروشند، زیرا آنچه شما ممکن است ذهنیت ایده آل افلاطون را از برگر بنامید.
البته این یک ایده کمی است. افلاطون در کتاب جمهوری خود، «دنیای اشکال» را سطحی توصیف می کند تا واقعیت ها، که در آن اشکال ایده آل (یا نمونه های برجسته) از هر چیزی که می توانید تصور کنید وجود دارد: یخچال ایده آل، لحاف ایده آل، لحاف ایده آل، فنجان قهوه ای ایده آل و بالاخره برگر ایده آل
با این حال، این سطح ایده آل برای ساکنان این جهان دست نیافتنی است. در اینجا، در دنیای موجودات معیوب، نسخه های ناقصی از آن اشکال ایده آل و ایده آل وجود دارد. بنابراین تنها، قهوه سرد، نگاههای داغ، لحافهای خاردار و برگرهای فشرده توسط مهمانان مکدونالد توسط Uber Itz احساس میشود.
این ایده مبهم از مفهوم “ایده آل” در اینجا نقش مهمی ایفا می کند. ایده آل در معنای افلاطونی آن مختص یک شخص نیست، بلکه چیزی است که در دسترس تمام جهان است. با این حال، برای یک درخت، دنیای ایده آل چیزی است که شامل نور خورشید، باران، خاک، بدون هیچ اثری از آتش باشد، زیرا نیازها و ترجیحات آنها کمی با ما متفاوت است.
وقتی یک خرچنگ در ذهن من همبرگر می شود، هر چیزی که یک همبرگر را برای من ایده آل می کند، در ذهن من شروع به حرکت می کند، از طرف دیگر، وقتی انسان به آن فکر می کند، چیزهایی را تصور می کند که آن را برای خودش ایده آل می کند. درست مانند دو بازدیدکننده که در یک گالری کنار هم می ایستند و به دو نتیجه کاملاً متفاوت در مورد معنای هنر می رسند. شاید دیگری نمک و سس را بیشتر دوست داشته باشد و شاید فکر می کند که برگر نباید هیچ خیار روی سطح نان جذابش بچسباند.
یک تصویر ساده از همبرگر به بیننده اجازه می دهد طعم ها و احساساتی را که آن را برای او ایده آل می کند تصور کند. این روش به ایده آلی اشاره دارد که تبلیغات را به ابزاری قدرتمند تبدیل می کند. وقتی در تبلیغات به «چیزبرگر» نگاه می کنید، هر جزء دستکاری می شود و با ظهور هوش مصنوعی، ایده آل سازی همه چیز فقط یک «کلیک» است.
در این تبلیغات، گوشت هرگز خیلی خشک یا خیلی روغنی به نظر نمی رسد، سالاد همیشه تازه است و پنیر همیشه کاملاً جامد و نرم و چسبنده است. مثال دیگر مربوط به تیک تیک است، همانطور که ساکنان این فضای اجتماعی در لحظه با مخلوط کردن چسب با موزارلا، این کار را انجام می دهند تا خمیر پیتزا را به بالاترین شکل ممکن از بین ببرند.
آیا این تصویر ایده آل به این معنی است که شکل ایده آلیستی این چیزها در دنیای واقعی است؟ خیر. برای دسترسی به این غذا و غذای ایده آل، همیشه باید از لنز دوربین یا پنل پشتی عبور کنیم. تبلیغات و انیمیشن جنبه مشترک دیگری دارند: هر دو برای جلب توجه شما با هم رقابت می کنند.
تصمیم برای رفتن و خرید برگر یا صرف یک ساعت برای تماشای برگر اسفنجی هر دو یک معامله است. شما به Stream 2 یا شبکه پخش آن پرداخت می کنید تا به قسمت های Bob Animation دسترسی پیدا کنید، درست مانند خرید برگر. با این حال، تفاوت زیادی بین این دو وجود دارد: حداقل انیمیشن ما را در زمینه کمال حفظ می کند.
بیایید بر اساس دو مثال پیش برویم:
من به مک دونالد می روم. هوای گرم و مغازه خیلی شلوغ است. فضا پر شده از فریاد بچه ها، خستگی خط تولید و جیغ و ماشین فست فود. نمیدونم چی بخرم بهم نگاه میکنم آنجا: برگر مک دونالد با تمام شکوه صنعتی اش، تکه ای از بهشت در نانی که قرار است به مشتری بفروشد.
وقتی هزینه سفارشم را پرداخت میکنم، با نگرانی انتظار دارم، سپس به کارمندانی نگاه میکنم که کمکم هستند و تحت فشار هستند که حرکات مکانیکی برگر را برای تحویل آماده میکنند. نان های مرطوب را روی گوشت های عرق کرده، خیارهای استریل و یک قطره مواد شیمیایی پیاز و گوجه فرنگی خرد می کنند. کارمند خسته و پر استرس با شماره من تماس می گیرد و قبل از اینکه سفارشم را بگیرم می رود، زیرا پنج سفارش بعدی عقب مانده است.
در چنین لحظه ای کمال برگر لکه دار می شود. آرامش سرآشپز کجاست در تبلیغاتی که مواد را به زیبایی روی تخت برش چوبی که با کاهوی تازه و تازه همدیگر را در آغوش می گیرند قرار می دهد؟ کجاست عشق هنری برگر که نوید می دهد؟ من متوجه هستم که چنین چیزهایی در خط تولید غیرممکن است. هیچ هنر و ذره ای از عشق وجود ندارد: فقط در مقابل چشمانت یک نوار نقاله مرده است و حرکت می کند.
علاوه بر این، ما از دنیای سرمایه داری بیرون آمده ایم که به سرعت دستورات خواسته های بازار را به اصطلاح «سرمایه داری، دقیق و دقیق» برآورده می کند و اکنون در عصر «سرمایه داری همیشه عقب مانده» زندگی می کنیم. در چنین مواقعی معمولاً می نشینم و خود را در متن یک آگهی تصور می کنم تا با آخرین میخ های تابوت کمال روبرو شوم: میلیشای داغ، سیب زمینی سرد و ترکیبی از گاوهای شکنجه شده که در مسیر تولید محصولات وارداتی حضور دارند. .
بریم سراغ مثال دوم:
تلویزیونم را روشن می کنم. اسفنج باب از یک دریای الگوریتم متغیر ظاهر می شود. این اولین قسمت است که در آن باب برای به دست آوردن شغل آشپز درخواست کار می کند.
وقتی باب سپانه به رستوران مستر خرچنگ می رسد، با حیاط خلوت روبرو می شود. یکی از کارمندان، اختاپوس، در حال گفتگوی خصوصی با رئیسش، آقای خرچنگ، است و استدلال می کند که باب اصلاً نباید در رستوران استخدام شود. اما آقای خرچنگ به باب ایسفال می گوید که برود و «اسکیمر هیدرودینامیکی با اتصالات راست و چپ و موتورهای توربین» را بیاورد.
اختاپوس و آقای کراوین نمی دانند که خودشان را نابود کرده اند، زیرا گروهی از ماهی های سیاه شروع به ورود به یک گروه می کنند. رستوران به گونه ای است که از تهاجم آنها ناشی می شود و نه چندان پیچیده، اما در عین حال، خشن و پر جنب و جوش شروع به رشد به سمت همبرگرهای خوشمزه خود کردند!
صف های بی پایان، توقع، میل رضایت بخش برای غذا. چه تفاوتی با مک دونالد دارد؟ در کمال تعجب هیچ حس استراحتی در این قسمت از اسفنج وجود ندارد. ماهی سیاه ممکن است رستوران را نابود کند. بله رستوران مستر خرچنگ در راه نابودی است! یک سایه تاریک صحنه را می پوشاند تا دریای طوفانی را نشان دهد. گرسنگی سیاهان هرگز سیر نخواهد شد.
رویای بهشت در تمثیل نان حالا به کابوس مشتریانی تبدیل شده است که خواسته های زیادی دارند. من میتوانم این تحلیل بیش از حد یک برنامه تلویزیونی کودکانه را با گفتن اینکه این صحنه نمایش فشار سرمایهداری برای برآوردن نیازهای آن است، رویدادی فلج شده توسط وعدههایش، چیزی برگرفته از آرمانهای افلاطون، قطع کنم.
البته تا جایی که اسفنج با کاپیتان بی معنیش به رستوران برمی گردد. «فقط یکی از آنها باقی مانده است» و این دیالوگ به سبک «خدای ساخته» دنیای اوست. در نزدیکی تحلیل روانکاوانه فرویدی، جایی که رویا معمولاً از اضطراب یک فرد به شکل وسیله ای برای برآوردن اضطراب فرد ناشی می شود، انیمیشن به عنوان راهی برای آرام کردن تمایل سرمایه دار به داشتن یک کیک، مانند کیک، و کیک خود: برای برآوردن چنین خواسته هایی می توانید صف های بی پایان داشته باشید و در شرایط بی نهایت غوطه ور شوید.
بنابراین، می توان نتیجه گرفت که بسیاری از دامن ها می توانند دقیقاً همان چیزی باشند که باب بدشانسی داشت. انیمیشن از این نظر عالی است و باب دقیقاً آن کمال را درک می کند و به راحتی از کاردک خارق العاده آن استفاده می کند، زیرا راننده فرمول هنگام پیچیدن پیچ ها از سرعت دویست و بیست مایل در ساعت استفاده می کند. دریای طوفانی سیاهان پس از حضور او آرام است، چرا که همبرگرها در کمترین زمان ممکن در دهان خود مردند. خواسته های آنها پاسخ داده می شود و در نتیجه درد آنها تسکین می یابد.
در دنیای انیمیشن، Bobs of Isfall می تواند برگر ایده آل را برای چند ثانیه برای جمعیت زیادی بپزد. طبیعتاً این قسمت از اسفنج باید به پایان خوبی منجر شود، اما نه به این دلیل که قسمت اول، البته گاهی اوقات پایان های عجیب و غم انگیزی را تجربه کرده است که مطالب دیگری را می طلبد.
به نظر من، پایان خوب قسمت اول واقعاً خلاف واقعیت یک فست فود است. آنها کارگران انسانی هستند. آنها خسته می شوند، گرسنه هستند و باید زندگی خود را در معنا غوطه ور کنند. اما تنها چیزی که بابنفجی میخواهد سرآشپز شدن است، نه بیشتر. تنها کاری که او می خواهد این است که این همبرگر ایده آل را بارها و بارها بپزد و می بینم که به زودی به آرزویش خواهد رسید.
خب بالاخره تماشای قسمت اول انیمیشن به پایان رسید. برخلاف تجربهای که در مکدونالد داشتم، که به حالت استرسزا و ناخوشایند بازگشتم، و میدانستم که در هر زمان، مغزم باید دوباره پیدا شود، متأسفانه دوباره آن را فشار میدهم و کل پخشکننده را فشار میدهم تا قسمت بعدی را ببینم. باب . من باید دوباره به دنبال سیستم مصرف ایده آل در دنیای انیمیشن باشم، زیرا در دنیای واقعی اثری از آن نیست.