قلم مینالد از درد درونم

دکتر سعید نیاکوثری; قلم، عاشق اندیشه های ناشناخته…همنشین شعرهای ذهن مه آلود…ساحل دریای طوفانی احساسات…همنشین پرفراز و نشیب لحظه های زندگی…تو. سراینده ی پاییز روزهای پرشکوه منی… تو مثنوی بهار سراینده ای در برگ رویاهای سبز من، در پیچ و تاب شعله های رقص خزان، هر برگ امیدی که از شاخه امیدم می افتد و هر شاخه امیدی که با زخم تبر خشمگین می شکند، خون سرخ آزادی، در رگ های بیداری تو می جوشد و می کوشد زنجیر ظلم را بشکند. و چهره خمیده عدالت بر صلیب عزت فریاد می زند…

قلم… ای نماد ماندگاری فرهنگ ما ایرانیان… تاریخ با نگاره های تو آغاز می شود و تقویم در صفحات نوشته های تو پویا می شود و من اما در صبر وصف ناپذیر قدم های تو که هر قدم در هیاهوی اندیشه هایم، ادب مرا در زنجیر ارادت می اندازد و سخنان دردناکم را بر بال زخم کهنه دفتر خاطراتم می نشاند… چه بی خیال خون سرخ خرد خرد بر صفحه خرد می نویسد و تیر درد روی کتیبه قلب را به تصویر می کشد…

قلمی که با شعرهای تنهایی ذهن پریشان من همخوانی دارد… قامت استوار تو، صلابت من، شوق ایستادن به من می دهد و قطره قطره جوهر وجودت، امید شکسته ام را چنان باد صبوری پر می کند که شور جاودانگی در رگ های اندیشه ام تازه می شود و لذت نوشتن، غنچه های احساس دیگری بر ساقه های خشک خیال می رویند تا در تاریکی زمستان سرد. که پیر درنده آسمان در هجوم طوفان حوادث فانوس زندگی ام را بر چوبه دار رسوایی آویزان می کند و کشتی وجودم را در تلاطم گرداب بی قرار دریای متلاطم زمان می اندازد. و وجودم را بی رحمانه به آتش آتشفشان خشم می اندازد. خوش باش بهاری که سینه سرد خاک را می شکافد، پوست کل درختان را می شکافد، صخره های یخ زده ستبار را می خراشد و بلور یخ بی مهری را می شکند و شاخه های افشان را با بوسه های گرم شکوفه می دهد. آوریل…

*آری قلم همدم من است*… در انبوه قیل و قال زاغانی که سایه روزگار را در تاریکی غرب به تصویر می کشد… در آغوش خمیده بردگان ذلیل شده. عشق به قدرت… تشنگی ماروت هایی که سیمرغ فرودها را به پرهای افتاده کرکس جهان فروختند، در کوبیدن ناهماهنگ طبل غازی و نواختن ناقوس غلام، به کوشش بغض زوزنی. بوشال ها، در هجوم وحشی ترکان مغول، در شعله های تعصب نمرودان بابلی، در فراز و نشیب های تاریخ تلخ و شیرین، جایی که حلاج ها در برابر بی تابی حاکمان دروغین فریاد می زنند، فریادشان خاموش می شود. گره تنگ نظری تخت ها بر قله های سربلند می درخشد سرو آزادی از خون سرخ بابک ها برمی خیزد… قلم همدم من است… خط به خط تاریخ به من می نگرد با خون دلش… گاه باد تاکستان لیلا را می نوشد و گاه سایه ی بید لرزان مجنون… گاه با لب شیرین بر ساحل دریای سرخ خالی می نشیند و گاه شور تیشه فرهاد. … گاهی آفتاب تبریز است و گاهی ملا روم… گاهی شیخ صنعان است و گاهی ساقی خمار یار… با یوسف خیال هم حالت است، فکر کنم چه. او در جابرزلمتوكده چاه بیداد یا بر تخت مسعود اختر است. دوران تاریک

به اندام بلند و باریکش روی کف دستانم تکیه می دهم و سر پرشورش را در میان عشوه گریش می گیرم تا در سکوتی آمیخته با متانت او بغض دردناک تنهایی را در گلویم بشکنم و سیلاب بریزم. درد روی صورت زردش در خلوتی که حتی خود را بیگانه می دانم و خود را حافظ خود می دانم، جایی که سایه های غم رویاهایم را می زند و عقاب تیز اراده ام اسیر در ته دره های نفرت است و پرده ظلمت. شب سنگینی آسمان را بر دلم می گذارد قلم همراز من هستم… تا آخرین قطره خون سیاهش، کلماتی که از ذهنم بیرون می آیند، بر صفحه خیس دفتر خاطراتم می لغزند و مرا نگه دار بیم ها و امیدها محرمانه تا زمانی که خستگی قدرت دستانم را بگیرد و خواب آلودگی و ضعف انگشتانم را. و آرام آرام بی آنکه ابریشم خواب را از چشمانم بردارد، خود را از آغوش گرم دستان تب دار من بیرون می کشد و در میان کلماتی که رنج های من را توصیف می کند، سرش را بر آستانه سکوت می گذارد.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *