به گزارش میهن تجارت | ایستگاه دروازه دولت

احمد افجه ای; پیرزن نشست

من هم همینکار را انجام دادم

لرزش های ریتمیک غیر ارادی داشت

چهره ای زیبا داشت و لبخندی زیباتر

هوا سرد و تاریک بود

انگار مه از پنجره ها هجوم می آورد

قاشق های افسردگی در بی حوصلگی ام ریخت

ریتم ادامه داشت و در حال محو شدن بود و شانه ام تکیه گاه سر نازک و سبکش شد!

به طور خودکار قطع شد؟ خوابش برد؟ مرده بود؟!

غریزه باستانی من فرار از تلخی مرگ را ترجیح می داد: “حتما به خواب رفته”

به کار و وجودم برگشتم چه برگردانم؟ من باید الان چه کار کنم؟ میترسیدم برگردم اونجا!

اما جایی شنیده بودم:

“انتر آدم را نابود می کند، امید یعنی رنج”

نگاهش کردم، اخم تمام صورت سیمین را گرفته بود و لبخندم با تمام پارچه پوشیده شده بود.

هر چه عمیق تر می رفتم گودال خالی تر می شد

آن «لرزش ریتمیک» باقیمانده امید من شده بود

شاید سکته کرده باشد اما صورتش اصلاً بادمجانی نبود!

آیا او هنوز خواب بود آیا او در کنار من مرده بود؟

توجهم را به نقطه تماس بین شانه و سر معطوف کردم، ماسکی که بدنم بود لمسم را کور کرده بود، نه سرد و نه گرم.

و سخنران: ایستگاه دروازه دولت

رفت

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *