خواننده‌ی محمدعلی‌شاه قاجار که ستارخان امانش داد: به قمرالملوک ارادت دارم

ستاره بخت او روشن است تا اینکه محمدعلی شاه به سفارت روسیه پناه می برد و او نیز در تنگنا قرار می گیرد. قرار است او با سلطان مخلوع به روسیه فرار کند، اما ستارخان، فرمانده ملی که از این ماجرا مطلع شده بود، تلگرافی به ابوالحسن خان فرستاد و با اشاره به ثقا السلام گفت: جناب ابوالحسن خان بده. به روسیه بروید و به تبریز بیایید، من شما را نگه می دارم و از شما مراقبت خواهم کرد.» / من به قمرالملوک ارادت دارم. کاش می دیدمش و هر دو به یاد گذشته دو آهنگ می خوندیم!

به گزارش خبرآنلاین، ابوالحسن قزوینی معروف به اقبال السلطان در سال 1251 شمسی در اواسط سلطنت ناصرالدین شاه در روستای الوند در چهارده کیلومتری جنوب قزوین به دنیا آمد. پدرش ملاموسی الوندی از روحانیون عصر خود و پیشوای همه در فضیلت و تقوا است، اما ابوالحسن اقبال چندانی برای زندگی با او ندارد. او در شش سالگی پدرش را از دست داد. از آن زمان به دلیل صدای خوبش، بزرگان قوم او را در ماه محرم به تعزیه می برند تا نوحه و رجس بخوانند. حاج ملا عبدالکریم، آقای قزوینی، از نوازندگان معروف زمان خود، ایشان را در این تعزیه ها دید و به استعداد او در عرصه آواز پی برد، لذا استاد ایشان شد و ردیف های موسیقی را به ابوالحسن آموخت. ظاهراً در یکی از سفرهای ابوالحسن به همراه استادش به تبریز، مورد خدمت محمدعلی میرزا ولیعهد مظفرالدین شاه، سلطان منتخب ناظر قزوین قرار گرفت و چون ولیعهد آواز او را شنید، گفت: صدایش خوب است. خود را همراهی کند و ابوالحسن قزوینی از یاران نزدیک درگاه و اقبال السلطان شود. ستاره بخت او روشن است تا اینکه محمدعلی شاه به سفارت روسیه پناه می برد و او نیز در تنگنا قرار می گیرد. قرار است او به همراه سلطان مخلوع به روسیه فرار کند، اما ستارخان، فرمانده ملی که از این ماجرا باخبر شده، تلگرافی با اشاره ثقا السلام به ابوالحسن خان می فرستد:

جناب ابوالحسن خان از رفتن به روسیه دست بردارید و به تبریز بیایید، من در هر صورت از شما مراقبت خواهم کرد.

همین یک حرکت برای فرار اقبال کافی است. سریع و مخفیانه سفارت روسیه را ترک می کند و به تبریز باز می گردد. وقتی احمدشاه بر تخت نشست و محمد حسن میرزا با منصب ولیعهدی به تبریز آمد، اقبال بار دیگر وارد دربار محمد حسن میرزا شد و با او بود که سلطنت قاجار خاموش شد. اقبال پس از انقراض سلطنت قاجار به وزارت کشور پیوست و سرانجام با درجه نهم اداری بازنشسته شد. در بهمن 1336 که هشتاد و پنج سال دارد و دوران بازنشستگی خود را در محله احراب تبریز به همراه فرزندان و نوه هایش می گذراند، یک روز پیاده به سمت دفتر مجله «اطلاعات هفتگی» در تبریز می رود. آنچه در ادامه می خوانید حاصل گفت و گوی کوتاه وی با خبرنگار این مجله است که در شماره 854 چهارم بهمن 1336 به چاپ رسیده است.

ابوالحسن خان در حین خواندن این شعر برای مصاحبه و گفتگو در مورد گذشته خود وارد دفتر آژانس شد و با لحنی ملامت آمیز گفت:

– دیروز هم اومدم ولی کسی نبود.

یکی از حضار گفت: تقصیر محیط زیست است که این همه دردسر و مشکلات را برای مردم به وجود آورده است. ابوالحسن خان که غالباً به جای نثر، شعر می گوید، بلافاصله پاسخ داد:

از هیاهوی طالوک/اقبال زنگ در را نشنیدیم

اولین سوال ما از محمدعلی شاه خواننده بازنشسته این بود:

وضعیت موسیقی ایران در حال حاضر چگونه است؟

بدون تردید باید گفت که این تصنیف های مبتذل و آهنگ های دروغین به جای تصنیف های بهار و عارف و شیدا رو به افول است!

به نظر شما راه حل چیست؟

راه حل این است که یک فرد آگاه و با بصیرت را سرپرستی کنید.

شنیده ها حاکی از آن است که در زمان پیشه وری (قلیف) مامور سیاسی شوروی شما را تحت فشار قرار داده که در کنسرتی متشکل از مربیان و بزرگان و با حضور خوانندگان قفقازی یک تصنیف ترکی بخوانید. مرحوم عارف دوگان و مجلسی را خواندی؟

بله، نه تنها قالیف، بلکه بسیاری از مردان ایرانی دیگر در آن روز تحت تأثیر شرایط موجود به من فشار آوردند که مصلحت اقتضا می کند که یک تصنیف ترکی بخوانی. این فشار در من واکنش نشان داد و بدون ترس از کماندوهای شوروی پشت میکروفون رفتم و این قطعه عارفانه را خواندم:

لباس مرگ زیباست بر تن دنیا/ کوتاهی و زشتی این قبا به قیامت ما چه شد.

در گذشته هیچ کس نمی پرسد که مرزهای خانه بی خانمان ما کجاست

چون مجلس شورا نمی داند خانه خانه دیگری است یا خانه ما

پس از خواندن این شعر، مجلس زیر و رو شد و آقای شربیانلو که در حال حاضر در دادگاه کیفری استان آذربایجان به سر می برد، مرا از پشت بام بیرون کرد و چند روزی را مخفی کردم.

وقتی از او درباره شادترین لحظات زندگی اش پرسیدند، این شعر را زمزمه کرد:

یادم نیست روز خوبی داشتم/ انگار کاملاً در دام لانه افتاده بودم

سپس فرمود:

با انصاف! دلم شکست، در را ببند تا این شعر را که زبان حال من است، با صدای بلند بخوانم.

در را بستم و اقبال السلطان آهنگ گرمی خواند و سپس گفت:

– افسوس که مردم قدر هنر و هنرمندان را نمی دانند.

از شاگردانش پرسیدند، او پاسخ داد:

– بهترین از همه هنرمندی بود که جوان مرد، شاهزاده زالی که خیلی زود فوت کرد و همه ما را غمگین کرد.

به کدام یک از خوانندگان بیشتر علاقه دارید؟

من به قمرالملوک ارادت دارم. کاش می توانستم او را ببینم و گذشته را به یاد بیاورم، هر دو دو آهنگ خواندیم!

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *